روزهای برفی ...

ساخت وبلاگ
‏پیرمرد آمده بود دم خانه پی‌مان. وسط حیاط توی برف‌ها ایستاده بود، کلاه خود را لای دست‌ها گرفته بود و پنجره طبقه بالا را نگاه می‌کرد. می‌گفت دخترم مرده. مریض بود. با سرفه خون بالا می‌آورد. کسی نیست کمک کند برای تشییع جنازه. کسی نیست سر مرده قرآن بخواند. برف می‌بارید. آسمان سیاه بود.t.me/s_sharif_pub + نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۰ ساعت 19:28 توسط سیروس شریفی  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 112 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 4:54

حالا داره به چی فکر میکنه؟ غذاش رو خورده. سفره رو تا کرده و هول داده کنار سماور. چای رو ریخته توی نعلبکی. به نور آبی آتش توی بخاری خیره‌ست. باد، به چارچوب پنجره‌ها می‌زنه. چراغ گردسوز بالای طاقچه‌ست، واسه وقتی که برق بره. طوفان برق رو قطع کنه. رنگ دیوار اتاقش سبزه، سبزِ روشن.‏درِ باقی اتاق‌ها قفله. درِ انبار هیزم. درِ انبار آذوقه و گندم. درِ آغلِ خالی گوسفندها قفله. دم غروب مرغ‌ها رو جا کرده تو لونه. دریچه رو بسته. حتما بعدش تو سایه‌روشنِ آخر روز نشسته رو سکوی سرد سیمانی و به باغ خالی خیره شده. مرثیه خونده، گریه کرده. صداشو باد برده توی قبرستونِ دهات.‏ ‏حالا داره به چی فکر می‌کنه؟ درز پنجره‌ها رو با پارچه پوشونده. تو بخاری نفت ریخته. پیت نفت رو گذاشته پشت در تا در بسته بمونه. یه تیکه مرغ گذاشته تو قابلمه کوچیک تک‌نفره‌ش. یه پیاز توش خورد کرده، بهش رب زده، سیب زمینی رو دو نیم کرده و انداخته توش. آبگوشت رو چراغ داره بخار می‌کنه.‏از پنجره اتاق بالایی عمارت متروک، به چراغ‌های روشن ده نگاه می‌کنه. چایی رو ریخته توی نعلبکی، یه حبه قند رو با انگشت تو چای حل می‌کنه، برش می‌گردونه تو استکان. جرعه جرعه از استکان می‌نوشه. باد درهای زنجیر شده آغل ها رو تو حیاط پایینی به هم می‌زنه. غمگینه. تو دلش غمه از نفیر باد.‏تو دلم غمه از نفیر باد، تو دالان سرد خاطره‌هام. خاطراتم رو باد با خود می‌بره. من چراغ غمگین ایوان خانه‌ی مادربزرگم، که در سوسوی تلخی نور کم رمقشو به زمان از دست رفته‌ی ما می‌تابونه. همه چیز از دست رفته مادربزرگ. باد ما رو با خود خواهد برد. باد خاکستر ما رو همه جا خواهد پراکند ..t.me/s_sharif_pubtwitter: anton_roquntin + نوشته شده در جمعه بیست و دوم بهمن ۱۴۰۰ ساعت روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 110 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 4:54

... ‏حالا که فکر می‌کنم آن آدم‌ها را حقیقتا من کشتم. غفلتا ضربتی محکم پشت سرشان زدم و با صورت روی میز افتادند و دیگر تکان نخوردند. سم مهلکی بهشان خوراندم و کبود شدن رخسارشان را به چشم دیدم، التماسشان دور طناب دار را مشاهده نمودم و کاری نکردم و دست و پا زدنشان را تماشا کردم.‏جاری شدن بزاق از لای دهان باز و لب‌های کبود و دندان‌های کرم خورده‌شان را در میان صدای مهیب خرخر خوک مانندشان به چشم دیدم و دست به سینه کنار میز ایستادم و به مرگ آنها خوش‌آمد گفتم. من قاتل همه آن انسان‌ها بودم. پدرها مادرها نامزدها و بدتر از همه بی‌کسانی که کسی چشم انتظارشان نبود.‏کیست که تصدیق نکند حتی در میان درنده ترین حیوانات نیز قدری ترحم هست. من نیز گاهی برای کسی که پیش از مرگ تسلیم می‌شد و در کمال آرامش تقدیر خود را می‌پذیرفت و سم مهلک را می‌نوشید دل می‌سوزاندم. در کمال احترام با ایشان برخورد می‌نمودم. لب‌های کف کرده او را به دستمالی می‌زدودم، ‏گاهی دست بر شانه قربانی می‌گذاشتم و عمیقا و در کمال همدردی به چشم ایشان خیره می‌شدم، تا وقتی فروغ جان در مردمک چشمان او تیره می‌شد و چراغ زندگی در جسم محتضر خاموش می‌گشت و دستان مرا رها می‌نمود و سرش در گریبان من رها می‌شد و می‌مرد.اما من قاتلی بی‌رحم نبودم. مرگ بی‌رحمانه بود.t.me/s_sharif_pubtwitter: anton_roquntin + نوشته شده در جمعه بیست و دوم بهمن ۱۴۰۰ ساعت 12:12 توسط سیروس شریفی  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 110 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 4:54